مثِ کتاب فراموش شده يي
رو نيمکت يه پارک سوت کور
که باد ديوونه
نخونده ورقش مي زنه
سهم من اين است
سهم من آسماني است
که آويختن پرده اي
آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله ي متروک
است
در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره
هاست
و در اندوه صدايي جان دادن که به من
مي گويد :
دستهايت را " دوست " دارم
نظرات شما عزیزان:
|